زندگیاش لنگ همین یک لقمه نان بخور و نمیری است که از راه دستفروشی عایدش میشود. صبح به صبح از چاردیواری عذابآور دنیایش میزند بیرون و به امید کسب یک روزی حلال بساطش را میچیند پای یکی از خیابانهای شهر. با ترس و لرز البته؛ همان ترس همیشگی که مبادا ناگهان کسی از راه برسد و لگدی بیندازد زیر همین چهار قلم جنسش و همانها را هم نیست و نابود کند و یا با خود ببرد. ترسی که این روزها بیشتر به چشمش میآید و زندگی حال و آیندهاش را دارد بدجور با یک تلخی مبهم عجین میکند.